صفحه ١٨٠

وابسته‌تر كند و علوم ديگر تا حدى كه در جهت تحقق اين خودآگاهى مؤثر باشند مفيد و ارزشمندند. علم اصيلى كه عين كمال انسان است، علم به فقر ذاتى خويش است كه خودآگاهى كامل و عين «فناء فى‌الله» و «فقر الى الله» است.
   پس راه جمع اين دو واقعيت كه ظاهراً ناسازگار به نظر مى‌رسند ـ زيرا از يك طرف كمال نهايى، امر وجودى و از طرف ديگر فقر تام، امرى عدمى است ـ اين است كه انسانِ كامل استقلال را در تمامى ابعاد آن براى خدا قائل است و علم نهايى در آن مرحله، «يافتن» است، اما يافتن احتياج و فقر خويش و يافتن عدم استقلال است. به تعبير ديگر: احساس استقلال، جهل است. آدمى كه قبل از اين خيال مى‌كرد چيزى را مى‌داند در آن مرحله مى‌يابد كه خود او چيزى نيست كه شيئى را درك كند! استقلال وجودى ندارد كه بداند! علم واقعى همين است كه انسان بيابد كه هيچ ندارد، هر چه دارد از او، قائم به او و اراده او و عين تعلق به اوست و البته رسيدن به اين مرحله خود منشأ قدرتى بيش از قدرتهاى متعارف است؛ يعنى اينكه قدرت خدا در وجود چنين انسانى تجلى پيدا مى‌كند.
   او به حوادث گذشته و آينده، علم پيدا مى‌كند، آن هم نه آينده نزديك كه ممكن است نسبت به تمامى حوادث آينده تا روز قيامت، عالِم شود. اين وضعيت به معصومين، سلام‌الله عليهم اجمعين، اختصاص ندارد. بزرگانى از قبيل سلمان، ابوذر، حجربن عدى و ميثم تمار هم از گذشته و آينده اطلاع داشتند، اما اين واقعيت را مى‌يافتند: علمى كه به آنها افاضه مى‌شود، از جانب عالم مطلق است و اگر لحظه‌اى افاضه از جانب مفيض قطع شود، نه از تاك، نشان خواهد ماند، نه از تاك نشان. يعنى چنين عالِمى اين واقعيت را با علم حضورى و شهودى «مى‌يابد»، نه «مى‌داند». دانستن، عبارت از علم حصولى است، اما يافتن، علم حضورى است و علوم حصولى تنها تا جايى مفيد و ارزشمندند كه در همين راستا انسان را كمك كنند، اما اگر غرورآفرين و تكبرزا باشند، بى‌ارزش خواهند بود يا ارزش منفى