صفحه ١٨٨

مى‌شود تا به ايران برگردد. از بد حادثه هميان و سوغات و پول هاى داخل آن وساير وسايلش در دريا مى‌افتد و او هر چه تلاش مى‌كند، موفق نمى‌گردد كه آن‌ها را از آب خارج سازد. شديداً ناراحت و افسرده مى‌گردد و چون دلى پاك و باصفايى داشته، خود را به نجف مى‌رساند و به حرم حضرت على(عليه السلام) مى‌رود و پس از زيارت، به حضرت عرض مى‌كند من هميانم را از شما مى‌خواهم! شب در خواب حضرت به او مى‌فرمايند: برو هميانت را از ميرزاى قمى بگير!
روز بعد مجدداً به حرم مى‌رود و به حضرت عرض مى‌كند: من ميرزاى قمى را نمى‌شناسم و هميانم را از شما مى‌خواهم! شب دوم باز خواب مى‌بيند كه حضرت به او مى‌فرمايند: به قم برو و هميانت را از ميرزاى قمى بگير! صبح كه از خواب بر مى‌خيزد، پيش خود مى‌گويد: اينجا كجا و قم كجا و مجدداً به حرم مى‌رود و هميانش را از حضرت مى‌خواهد؛ اما شب سوم باز حضرت را در خواب مى‌بيند كه به او مى‌فرمايند: برو هميانت را در قم از ميرزاى قمى بگير. بالاخره چاره‌اى جز اين نمى‌بيند كه روانه قم گردد و براى خرج سفر قدرى پول از رفقايش قرض مى‌كند و بالاخره به قم كه مى‌رسد سراغ خانه مرحوم ميرزاى قمى را مى‌گيردو بعدازظهر خود را به خانه ميرزا مى‌رساند. معمولاً در آن ساعت مرحوم ميرزاى قمى به استراحت مى‌پرداخته، از اين رو وقتى در مى‌زند، خادم پشت در مى‌آيد و مى‌گويد: چه كار دارى؟ آن مرد مى‌گويد: با ميرزا كار دارم. خادم مى‌گويد: ميرزا استراحت كرده است، برو يك ساعت ديگر بيا. مرحوم ميرزا از داخل خانه صدا مى‌زند كه من بيدارم و خادم را فرا مى‌خواند. وقتى خادم نزد ايشان مى‌رود، هميانى را به او مى‌دهد و مى‌گويد: اين هميان را به آن مرد بده! آن مرد هميانش را مى‌گيرد و خداحافظى مى‌كند و متوجه نمى‌شود كه چه كرامت بزرگى از ميرزاى قمى سرزده است.
وقتى به قفقاز مى‌رسد، پس از آن‌كه ديدارها و رفت و آمد دوستان و خويشان به منزل او تمام مى‌شود و خانه خلوت مى‌گردد و او خستگى سفر را از تن بيرون مى‌كند، با خانواده‌اش به گفتگو مى‌پردازد و جريان سفر و از دست دادن و مجدداً به دست آوردن هميانش را نقل