صفحه ١٧٩

است، اما به حقيقت روح پى نبرده‌ايم و به آن شهود آگاهانه و علم حضورى نداريم. توضيح اين كه: وقتى ما مى‌گوييم «من» منظورمان از من همان «بدن» است و «من» و خويشتن را همان بدنمان مى‌دانيم. وقتى مى‌گوييم: من فلان كار را كردم، يعنى بدنمان آن كار را انجام داد. يا وقتى حرف مى‌زنيم، خيال مى‌كنيم دهانمان حرف مى‌زند. اما وقتى انسان معرفت و شهود آگاهانه به نفس يافت، خويشتن را عبارت از نفس مى‌يابد و نفس را مبدأ غير مستقل همه افعال و ادراكات و حركات مى‌شناسد. وقتى به نفس خويش معرفت و شهود يافت، فناى نفس و هستى خويش در خداوند و عدم استقلال وجودى خويش را درك مى‌كند؛ از اين جهت فرموده‌اند: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.
وقتى انسان به معرفت نفس رسيد، بدن را در حدّ لباس براى خويش مى‌يابد و همان طور كه ما لباس را جزو بدن نمى‌دانيم و آن را تنها پوششى براى بدن مى‌شناسيم و با ضميمه شدن آن به بدن چيزى به بدن ما افزوده نمى‌شود وبا خارج ساختن لباس، چيزى از بدن ما كاسته نمى‌گردد؛ در مى‌يابيم كه بدن تنها لباسى براى نفس است و وجود و عدم آن، نه چيزى از نفس و خويشتن انسان مى‌كاهد و نه چيزى بر آن مى‌افزايد. طبيعى است كه با چنين معرفتى ديگر به آسايش و راحتى بدنش نمى‌پردازد و بيش از هر چيز به تعالى روح خويش مى‌انديشد. البته چنين معرفتى با تلاش فكرى و برهان عقلى و با آموزه هاى فلسفى به دست نمى‌آيد، بلكه چنين معرفتى موهبتى است كه خداوند به انسان عنايت مى‌كند و با افاضه انوار خويش به قلب انسان و زدودن حجاب ها، او را به اين دريافت و شهود روحانى و معنوى نايل مى‌سازد و چنان وجود او را متحول مى‌كند كه حقيقتاً مرگ و زندگى را براى خود يكسان مى‌يابد و درمى يابد كه با مردن چيزى از او كاسته نمى‌شود و همان طور كه با خارج ساختن لباس از تن، انسان احساس راحتى و سبكى مى‌كند، او نيز با مرگ احساس سبكى مى‌كند و رها شدن از زندان جسم و بدن را براى حقيقت خويش كه همان روح است، مايه آسايش و راحتى بيشتر مى‌داند.
بر اساس برخى گفته ها، بعضى در رسيدن به آن معرفت و شهود عرفانى تا آنجا پيش رفته‌اند كه چنان كه ما لباس خويش را از بدنمان خارج مى‌سازيم، آن‌ها با اختيار و اراده، روح