مشكل آن است كه ما با خود آشتي نيستيم، و خود را چون حمّالي براي هدفهاي وَهمي در قالبهايي از کبر به در و ديوار ميكوبيم و آنوقت چگونه ميتوانيم با بالهاي شكسته به آسمانهاي صاف و بلورينِ غيب سركشي كنيم و بر سبزههاي برزخ قدم زنيم و از سكوت زلال آن ديار سيراب شويم؟!
جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود و از بيم زوال
ني صفا مي ماندش، ني لطف و فرّ ني به سوي آسمان راه سفر
بايد با خود آشتي كنيم تا ملكوت آسمانها را در خود بيابيم و در آنجا قدم بگذاريم، كه بايد در آنجا قدم نهاد. و چون كسي در آنجا قدم نهاد، خواهد فهميد كه ملكوت آسمانها يعني چه! پس بايد عمل كرد تا فهميد!
اين مباحث را خوب زير و رو كن. به يك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درميان بگذار و در خودت جستجو كن. ببين آيا اين مباحث قصهي تو نيست كه بر ديوارهاي اين اوراق نوشته شده است؟ پس در اين كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دريچهها گشوده شوند!
آخرالامر نميدانم به عنوان مقدمه چه بنويسم! پيشنهاد دارم شما خواننده عزيز از خودِ اين جوانان روشنضمير- كه من با تمام وجود به آنها دل باختهام- بپرسي كه چرا اين گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقيقاً نميدانم كه آنها چه جوابي خواهند داد. شايد طاقت شنيدن جواب آنها را هم نداشته باشم ولي هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر اين كتاب بپذير، و اگر هم چيزي نگفتند از نگفتن آنها حرفهاي نانوشته را بخوان! نميدانم حيا ميكنند كه نميگويند يا حرفهاي ناگفتهاي دارند كه گفتني نيست.
طاهرزاده