صفحه ٨٠

هيچ‌چيزي نرسيده و با گفتن «چه فايده؟» اثر همة آن کارها در درون او نقش بر آب مي‌شود.
  وقتي انسان به «خود»ش رجوع مي‌كند بانگي، بصيرتي، عقلي و فهمي را در «جان» خود درك مي‌كند كه اگر يك روزِ زندگي را با پيروي از غريزه‌هاي مادي، با پرداختن به «تن»، يا با دل بستن به خيالات واهي، طي كند، در انتهاي روز آن بصيرت دروني که اصل اصيل انسان است، اظهار نارضايتي مي‌كند و عملاً اثر همة آن فعاليت‌ها براي انسان هيچ مي‌شود. اما اگر به كارهاي روحاني و ديني بپردازد همان شعورِ دروني اظهار رضايت مي‌كند. اين بصيرت و شعور همان بانگ فطرت است و انسان هنگامي اظهار رضايت مي‌كند و احساس مي‌كند به ثمر رسيده است كه جواب فطرتش را بدهد و بدون جايگزيني‌هاي کاذب به ابعاد معنوي «وجود»ش پاسخ گفته باشد.
  انسان داراي «تن» و «مَن» است و «منِ» او همان جان اوست، و «جانِ جانِ» او همان فطرت است. اگر انسان به «خود»ش رجوع كند مي‌بيند اصلي دارد كه آن اصل، حق‌طلب است، نه غريزه‌طلب. آن اصل، ارضاي شهوت و مقام نمي‌خواهد بلكه خدا مي‌خواهد. اگر به او خدا و معنويت بدهد احساس مي‌كند كه به ثمر رسيده است اما اگر به او دنيا و شهوت و خيالات و پُز و رعايتِ نظر مردم بدهد، احساس شكست مي‌كند، آن جانِ جان که نظرش به اهدافي بالاتر از اهداف دنيايي است، نور خدا است در جان انسان، تا انسان چشم از سعادت خود بر ندارد، آن نور، اصلِ اصلِ ما يا منِ منِ ما است. مولوي در خطاب به آن بُعد مي‌گويد:
در دو چشم من نشين اي آنكه از من من‌تري     تا قمر را واگشايم كز قمر روشنتري