صفحه ٧٨

  از صبح آن‌قدر به اين طرف و آن طرف مي‌رود كه «تنش» خسته مي‌شود اما درون او آرام نمي‌گيرد. به فكر تفريحي جديد و جايگزيني ديگري مي‌افتد! غروب جمعه كه مي‌شود مي‌بيند جمعه‌اش تمام شده، همه كاري كرده است اما در عين حال غم عجيبي را در قلب حس مي‌كند. از صبح تا غروب تفريح كرده، ظهر غذاي مناسبي خورده، عصر در خيابان‌هاي شهر قدم زده، كيك و بستني خورده - هر كاري كه به فكرش رسيده كرده - اما آن شور و اضطراب دروني كه از صبح با او بود نه تنها برطرف نشد بلكه شديدتر شده و با يک نااميدي هم همراه گشته است. غمي كه عصر جمعه براي انسان پيش مي‌آيد نشان‌دهندة «انتخاب» بدي است كه آن انسان در طول آن روز انجام داده است، غم اين‌كه «چرا به جاي خوب انتخاب‌كردن، بد را انتخاب كرده‌ام». در واقع، فطرت انسان از انتخاب بد، ناراضي شده است. ممكن است آن شخص براي جواب دادن به اين تشويش و فراركردن از غم و يأس، به خانه برگردد و با جايگزين ديگري از همان نوع جايگزيني‌هاي صبح تا شب «خود»ش را با تلويزيون مشغول كند. اگر شبكه يك او را از «خود»ش نگرفت، شبكه دوم را نگاه كند و اگر آن هم نتوانست او را از «خود»ش بگيرد به شبكه ديگر رجوع كند. بعد از آن اعتراض مي‌كند كه چرا تلويزيون ايران فقط چند شبكه محدود دارد؟! چرا سيصد شبكه ندارد؟! يعني مي‌خواهد از «خود»ش فرار كند و اعتراض دروني‌اش را نبيند! كمي بعد، از تلويزيون هم خسته مي‌شود و تصميم مي‌گيرد بخوابد. اين خواب هم براي او نوعي فرار از غم است، چون او در عمق «جانش» بانگي را مي‌شنود كه به او مي‌گويد : «من امروز را نپسنديدم و اين زندگي را نمي خواهم!»(1)