و جنس دنيا همين است. كسي كه از حق، كور است و از حق، كر است و از معنا تهي است حتماً به پوچيها سرگرم است و به اضطراب دچار ميشود.
مولوي ميگويد اينها فرار كردند و به دهي رفتند. در آنجا يك مرغ بريانشده ديدند كه آنقدر گوشت داشت كه به اندازهي استخوان بود! خوردند و خوردند تا باد كردند و آنقدر لاغر شدند كه از فرط چاقي ديگر نتوانستند تكان بخورند!
آيا اينطور نيست؟! بعضيها آنقدر بزرگاند كه دهها ساختمان دارند اما هيچ انسانيتي ندارند! آدمي كه از كمالات معنوي برخوردار نباشد خيلي «هيچ» دارد!
پس انسان بايد «خود»ش را درست بشناسد. و اگر انسان، «خود»ش را درست بشناسد حتماً ميبيند در عمق جان خود خدا ميخواهد. انسانِِ بيخدا، پوچ و مضطرب است. انساني كه«خود»ش را بشناسد ميفهمد كه اصلاً نميتواند بيخدا باشد.
انسان ميتواند درس بخواند، خوب مطالعه كند، خانه داشته باشد، همسر داشته باشد و پوچ هم نباشد؛ به شرط آنكه همه را به عنوان بستر «بندگي» خدا بخواهد. درس بخواند تا انساني باشد كه وظيفهاش را در اين راستا انجام داده باشد نه اينكه درس بخواند كه مغرور شود.
إنشاءالله خدا به ما توفيق دهد كه با تمام «وجود»، متوجه «غني حميد» باشيم، و جهت «قلب» و «جانمان» را به طرف « او» بيندازيم، و با بندگي او هرگز نگذاريم كه جهت «جانمان» از خداي متعال منحرف شود تا تمام باغهاي هستي در جان ما به شکوفه بنشيند و ميوه اتصالِ به حق بدهد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»