صفحه ١٢

 بي‌خدا شد، و بي‌خدايي اوج بي‌خودي و بي‌ثمري است. آيا معني بي‌پناهي جز اين است؟ پس هرگز نمي‌شود از خدا گريخت، جاي ديگري نيست، با خودبودن و با خدابودن عشق است و ديگر هيچ، در شوق به سوي حق اگر جان نسپاري، جانت را مي‌ستانند.
  3- در راه آشتي با خدا به جاي آن‌که خدا را بخري و خدا مال تو شود، توسط خدا خريده مي‌شوي و تو مال خدا مي‌شوي و در اين راه همه‌چيزت را مي‌دهي چون خريده شده‌اي، چنان خراب مي‌شوي که ديگر نتوانندت ساخت، و چنان ساخته مي‌شوي که نتوانندت خراب کرد.
  4- آن‌هايي که جز ظاهر را نمي‌بينند نمي‌توانند با خدا آشتي کنند و آن‌هايي که در کنار ديوار عشق الهي منزل کنند، آشتي با خدا حرارتي وصف‌ناپذير به آن‌ها مي‌چشاند که هرگز نمي‌خواهند از آن گرما در آيند.
  5- راه آشتي با خدا بسته نيست، چون بيش از آن‌که ما با خدا آشتي کنيم، او با ما آشتي کرده است. اگر عشق و آشتي از او شروع نمي‌شد هيچ موحدي در عالم نبود و همه جا ميدان ظهور شيطان بود.
  6- آشتي با خدا، عشق را به منزل اصلي خود مي‌رساند تا ما در دوست‌داشتن سرگردان نباشيم. معلوم نيست ما منتظريم تا آشتي از او شروع شود و يا او منتظر است تا آشتي از ما شروع گردد. قصه آشتي با خدا قصه به‌سرآمدن انتظار است، انتظاري که نمي‌توان از آن گذشت، از همه‌چيز مي‌توان گذشت ولي از انتظارِ آشتي با خدا نمي‌توان، اين آغازي است که انتهاي آن ابتداي سفر به سوي بي‌نهايت خوبي‌ها است.
  7- در آشتي با خدا نيت و رفتن و رسيدن سراسر نور است، و جز با نور نمي‌توان به‌سر برد.