صفحه ١٥٨

  وقتي متوجه شديم تن براي نفسِ انسان ابزاري است جهت رسيدن به اهداف تکويني‌اش، روشن مي‌شود هر وقت «نفس» نتواند از «تن» استفاده كند و استكمال يابد ذاتاً «تن» را رها مي‌كند، حقيقت نفس يا روح اين‌چنين است که با ابزارها اهداف خود را دنبال مي‌کند و بعد هم ابزار خود را رها مي‌کند، ربطي هم به ارادة ما ندارد، همچنان که ضربان قلب ما به اراده ما انجام نمي‌گيرد ولي نفس ما به طور طبيعي اين کار را انجام مي‌دهد.
  وقتي نفس انسان ديگر نتوانست از تن خود استفاده کند و آن را رها کرد مي‌گويند او مرده است. اين مُردن و انصراف نفس از بدن، يك امر ارادي نيست بلكه امري است مربوط به ذات نفس؛ همين‌طور که حالا هم نفس داراي «تن» است، كسي اراده نکرده تا «تن» او با «روح» او باشد، «روح» به خودي خود بايد از طريق «تن»، به كمال برسد و وقتي كه به كمال مربوط به خود رسيد، آن را رها مي‌كند! علاوه بر اين هنگامي هم كه «تن» يا آنقدر متلاشي شود كه ديگر نتواند مورد استفاده نفس قرار گيرد! و يا آنقدر اعضاء بدن خراب شود که نفسِ انسان آن‌را مناسب تدبير نبيند، در آن هنگام هم، «روح» «تن» را رها مي‌كند.
  به هر صورت و شکلي که انسان بميرد، در مُردن، نفس انسان از «تن» خود آزاد شده و به «خود»ش بر مي‌گردد. و از اين طريق «بيروني»ها مي‌روند و «دروني»ها مي‌مانند. در آن شرايط است که بنا به فرمايش قرآن خداوند مي‌فرمايد: «اِقْرا كِتَابَكَ كَفَي بِنَفْسِكَ اليَومَ عَلَيْكَ حَسيباً»(15) «خود»ت، كتابِ «خود» را بخوان، امروز تو «خود»، براي حساب‌كشيدن از «خود»ت كافي هستي.