صفحه ١١٧

در جواب مي‌گوئيم تو همان هستي که مي‌گويي «من شک دارم که مَن مَن هستم». چنان‌چه ملاحظه فرمائيد انسان نمي‌تواند به هستِ خود شک کند، حتي همان وقتي که مي‌خواهد به خودش شک کند، خود را اثبات کرده است، چون خودش فقط هست. به چيستي‌ها مي‌توان شک کرد ولي هيچ کس نمي‌تواند به «من» خود که فقط هست، شك كند! و بگويد: «من شك دارم كه خودم، خودم هستم!» به او مي‌گوئيم: چه كسي شك مي‌كند؟ جواب مي‌دهد مَن شك مي‌كند! پس چه كسي در صحنه است كه شك دارد؟ «خود» او! پس «خود» او، «خود» اوست. هر چند که شک دارد که خود او خود اوست. آنقدر احساس وجودِ خود بديهي است كه ممکن است «خودْ» تصوري از چيستي خود در ذهنش نداشته باشد، امّا در نزد خودش فقط «خودش» است. به گفتة عطّار:
تو هم يک چيزي و هم صد هزاري     دليل از خويش روشن‌تر نداري
  وقتي روشن شد حقيقتِ «نفس» همان «هستي» آن است و وقتي روشن شد که نفس، فقط هستي است و نه چيز ديگر، بايد متوجه باشيم پس چيستي آن هم، همان «هستي» آن است. اين به اين معني است که «منِ» هر کس اصلاً چيستي ندارد، نه اين که چيستي او يا مرد باشد يا زن. زيرا «من» فقط «هست» «چيستي» آن همان «هستي» است. همين که به ذهن شما مي‌آيد من کيستم بايد متوجه «هست» خود شويد و نه متوجه جنسيت و يا شغل و اين‌گونه چيزها، همچنان‌که نبايد چيستي خود را جاي هستي خود بنشانيم و چيستي خود را حجابِ توجه به هستي خود کنيم.
  اگر به يک صندلي اشاره کنيم و بپرسيم اين چيست؟ جواب مي‌دهند صندلي است. چون «چيستي» آن، صندلي است. يعني يك نوع «وجودي» است كه آن وجود چيستي‌اش «صندلي» بودن است. پس در صندلي يک چيستي يا ماهيت مطرح است و يک وجود، ولي نفس انسان اين طور نيست