صفحه ٢٦٧

مفهومى از خدا در ذهن دارد ولى هرگز نمى تواند با غيب ارتباط برقرار كند، چون تصور مى كند آنچه در بيرون ذهن و در واقعيت مى تواند باشد، همين سنگ و چوب و آب و امثال اين ها است. نمى تواند متوجه باشد علت ديدن و حسّ كردن امثال سنگ و چوب با چشم، به جهت محدوديتى است كه پديده هاى مادى دارند و هرقدر موجودى درجه ى وجودى شديدترى داشته باشد، به همان اندازه محدوديتش كم تر است و در نتيجه با چشم و لامسه قابل درك نيست، هرچند هست، و در خارج از ذهن به عنوان يك واقعيت، موجود و قابل اثبات است.
فرهنگ غربى از آنجايى كه واقعيات را درست نمى شناسد، همه ى مطالعات و تحقيقاتى كه انجام مى دهد از ديدگاهى حسّى آغاز مى كند. اين ديدگاه سرانجام به نفى هرچه در حوزه ى حسّ نمى گنجد منجر مى شود و از آن بدتر در حدى برترى اين ديدگاه را مسلّم مى پندارد كه نمى تواند امكان وجود چيزى را كه از دايره ى نظراتش بيرون باشد، بپذيرد. مثل نابينايى كه نابينايى خود را نبيند و لذا انكار وجود نور را براى خود يك برترى مى شناسد.
كوربودن و ادعاى بينايى نداشتن خيلى مشكل نيست، مشكل وقتى است كه انسان از كورى خود غافل باشد. تمدن حسى همچون كورى است كه از كورى خود غافل است و به بينايان اشكال مى گيرد. مولوى در مثنوى داستان كورى را مطرح مى كند كه به مهمانى دعوت شده بود، در دو طرف مسير ميهمانان چراغ هاى بلورينِ آويزان گذاشته بودند، آن شخص كور كه با حركات عصايش حركت مى كرد، با عصاى خود مى زد