صفحه ٢٣٤

حال اين هنر را با هنر متجدد مقايسه كنيد كه روى و جهت آن به سوى ديگرى است. به قول يكى از دانشمندان در مورد هنر تئاترى كه در دانشگاه هاى هنر آموزش مى دهند، «عده اى چهار سال در دانشگاه تئاتر زحمت مى كشند كه يك چيزى غير خودشان شوند». شايد اشكال كنيد اگر اين آموزش ها را ندهند و عده اى وارد اين حرفه نشوند فيلم هاى خوب را چه كسانى بسازند؟ جواب اين است كه اگر آدم ها خوب عمل كنند ديگر چه احتياجى به ساختن فيلم است، زندگى آدم هاى خوب به خودى خود نمايش خوبى ها است.

مشابه؛ برابر اصل!
دنياى مدرن رابطه ى افراد را با انسان هاى وارسته قطع كرد و كسانى را برجسته كرد كه نمى توانند نمونه هاى خوبى براى زندگى صحيح باشند. همه اين اشكال ها از آنجا ريشه گرفت كه ما در فرهنگ مدرنيته هنر ارتباط با واقعيات را نمى دانيم و طورى زندگى را پذيرفته ايم كه زندگى عبارت شده از دل بستن به تصاوير، به عبارت ديگر به تئاترِ زندگى نظر داريم و نه به واقعيات آن، همانطور كه ترجيح مى دهيم تصوير طبيعت را از طريق تلويزيون و با نشستن بر روى مبل ببينيم و نه خودِ طبيعت را كه مسلّم با باد و گرما و سرما همراه است، به جاى ارتباط با انسان هاى وارسته، زندگى مصنوعى مورد پسند ما شد. به تئاتر مى رويم تا با كسانى ارتباط برقرار كنيم كه هنرشان بازى كردن نقش انسان هاى وارسته است!
وقتى روحيه ى مدرن همه چيز را از اصالت انداخت براى خالى نبودن موضوع، مشابه آن را ساخت و ما هم به همان مشابه عادت كرديم و