صفحه ٢٣٧

خودآييم و سنگ را از جلوى جامعه ى خود برداريم وگرنه بارى بر ندامت هاى گذشته ى خود افزوده ايم.

همه چيز يكسان و بدون ابتكار
در مقايسه ى جامعه ى غربى يا غرب زده با جامعه اى كه با نور توحيد به حركت در مى آمد، مثالِ پيشه و شغل را در اين دو جامعه به ميان آورديم؛ خلاصه ى بحث اين شد كه هر پيشه اى كه به غيب وصل شود آن پيشه در عينى كه يك زندگى است، حاصل آن براى آن كس كه به آن مشغول است، يك شاهكار هنرى است، هنرطبيعى همان ديندارى است و هرگاه ديندارى در صحنه اى ظهور خاص پيدا كند آن را هنر مى ناميم. ولى تمدنى كه هدف انسان را از كار و شغل، توليد كالاى بيشتر معرفى مى كند و براى رسيدن به چنين نتيجه اى ماشين هاى اتوماتيك مى سازد، ديگر در اين تمدن انسان ها به عنوان كارگرانى هستند كه در خدمت ماشين خواهند بود، بدون آن كه بتوانند از خود چيزى در كالاى توليد شده مايه بگذارند، در اين حال ماشين است كه شيئى را مى سازد، نه كارگرى كه ماشين را به كار مى اندازد، در چنين تمدنى ديگر نبايد منتظر هنرمندانى بود كه در شغل خود جنبه هاى انسانى جان خود را به انسان ها ارائه مى دهند، و ديگر كسى با كالايى كه آثار روح پيشه ورى است كه آن را ساخته، روبه رو نمى شود و خريداران نيز نمى توانند براساس روح خود به سراغ آثار كار پيشه ورى روند كه روحشان با كار آن پيشه ور همخوانى دارد. آيا با توليد زنجيره اى و اشيائى همانند، جز اين است كه انسان ها نيز بايد تمايلات فردى خود را سركوب كنند و در مقابل اشيايى همانند، همه يكسان و