صفحه ١٨٥

نمى رسى. هر چند از منظر يك انسان دينى، هرگز اين همه داشتن ها نياز نباشد. زيرا در منظر انسان دينى، آن چيزى كه انسان مى خواهد خدا است، خدايى كه احد است و لذا هر وقت با او روبه رو شدى همه ى او را دارى، او كثير نيست كه اگر مقدارى از آن را داشته باشد، مقدارى ديگر از آن پيش تو نباشد. وقتى مقصد انسان خدا باشد، دنيا در حدّ كفاف مورد توجه قرار مى گيرد و آن هم به عنوان وسيله براى ارتباط با خدايى كه واحد و پايدار است. حال در نگاه مادى تمدن غربى، مقصد انسان دنيايى مى شود كه عين كثرت و عين ناپايدارى است و لذا انسان در فضاى آن زندگى، هرگز احساس رسيدن به مقصد نمى كند، هرچند بيشتر دنيا را داشته باشد. وقتى دنيايى كه عين ناپايدارى است در اختيار شما باشد در واقع هيچ چيزى در اختيار شما نيست. اين است كه عرض مى شود اين تمدن با زياده پرستى و با كثرت طلبى، انسان را در اوج بى محتوايى قرار مى دهد و تنها در او «بسيار خواستن» را رشد مى دهد، نه «بسيار بودن» ى كه با خدايى كه عين بودن است تأمين مى شود. اگر كسانى «بودن» و بقاء بخواهند، سرمايه ى فطرى خود را كه عين ارتباط با خداست پاس مى دارند ولى كسانى كه بخواهند داشته باشند يعنى خواستن را به جاى بودن در خود رشد دهند، به جاى نور فطرتِ خود، آنچه در دست غير است دوست دارند، و همواره احساس بى محتوايى مى كنند.

رفع نياز يا ايجاد نياز؟
اگر وجود انسان از طريق ارتباط با عالم معنا و فاصله گرفتن از عالم ماده، شديد شود، نيازش به دنيا كم مى شود و با رفع حجاب بين او و خدا،