صفحه ١٥٤

      «اِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء»(1)
      فقط از (ميان) بندگان خدا، علما خشيّت خدا دارند.
   چرا كه، خشيت خدا از آثار ايمان به خداست و ايمان به او بدون علم و شناخت، غير قابل تحقق خواهد بود. پس وجود علم در وجود خشيت مؤثر است البته، نه به شكل علت تامّه چرا كه، ممكن است با موانع برخورد كند؛ بلكه اقتضاى خشيت در آن وجود دارد.
   اكنون، سؤال اين است كه آيا پس از مراجعه به اين ادله و حصول يقين نسبت به موارد و متعلقات ايمان آيا حصول ايمان بطور جبرى و صد در صد حاصل مى‌شود؟ در پاسخ به اين پرسش قبلا گفتيم كه علم مقدمه و علت ناقصه ايمان است و در اينجا مى‌گوييم: ايمان پس از علم و يقين به متعلقات آن به طور جبر براى انسان حاصل نمى‌گردد؛ بلكه، حتى در اين صورت هم هنوز در دايره اختيار انسان قرار دارد و انسان در اين مرحله نيز با اختيار خود مى‌تواند ايمان بياورد و مى‌تواند ايمان نياورد و ممكن است، آنچه از اين حقايق را كه ذهن قبول كرده، دل نيز آن را بپذيرد، و عملا به آن ملتزم شود يا نپذيرد و ملتزم نشود.
   بسيارى از بزرگان فلسفه بر اين باور بوده‌اند كه اگر انسان علم به چيزى پيدا كرد حتماً ايمان هم مى‌آورد و ملتزم به آن مى‌شود و هر نقصى در عمل به نقص در علم باز مى‌گردد، مى‌گويند: فى المثل اگر انسان فهميد در جايى آتش هست و آتش هم مى‌سوزاند، ديگر ممكن نيست به آن دست بزند؛ چرا كه، علم دارد و اگر جايى يقين دارد كه سيم برق لخت است و دست زدن به آن به مرگ مى‌انجامد، هيچ گاه به آن دست نمى‌زند؛ چرا كه، يقين دارد. پس آنجا كه انسان برخلاف علم خود عمل مى‌كند؛ در واقع مى‌توان از آن كشف كرد كه علم او ضعيف است؛ چرا كه، اگر روشن و قطعى بود صد در صد به آن عمل مى‌نمود.
   در ارتباط با اين نقطه نظر بايد بگوييم: همچنان كه در بالا گذشت، حقيقت اين است كه ايمان، پذيرش و التزام عملى به آن، اختيارى انسان است و جبراً مترتّب بر علم نخواهد شد و علم شرط كافى و علّت تامه ايمان نيست. شايد كسى بگويد: چگونه ممكن است انسان به چيزى علم داشته باشد و به مقتضاى آن عمل نكند؟ در پاسخ مى‌گوييم: سرّ اينكه انسانى علم به چيزى دارد ولى، ملتزم به آن نمى‌شود و دل به آن نمى‌دهد اين است كه دل او در جاى ديگر