صفحه ١٨

آن حاضر است، و اگر بشر با آن عالم ارتباط پيدا نمايد و سنت هاى اجتماعى اش با آن مقامِ جمعُ الجمع مرتبط شود و انتظام گيرد، ديگر سردرگمى و بحران براى او معنا نخواهد داشت. با اندك تأمل و تحقيق روشن مى شود كه ريشه ى بسيارى از مشكلاتِ نوظهور بشر امروز در گسيختن او از عالم معنا به وقوع پيوسته است. ما مى خواهيم ببينيم بشريت در طى تاريخ چهارصدساله ى دنياى مدرن چه چيزهايى به دست آورد و چه چيزهايى را از دست داد و سپس تاريخ معاصر خود را بازخوانى كنيم.
3- اروپاى بعد از رنسانس بازتاب سقوط تدريجى انسان از مقام بندگى خدا است، به قعر درّه ى عصيان. عصيان در مقابل بندگى خدا و سقوط در درّه ى انسان محورى يا اومانيسم. تا آنجا كه كار به عصيان انسان متجدد عليه ماهيت الهى خويش كشيد و زندگى اش از نشاط معنوى و روحانى خالى گشت و بودن خودش برايش مسئله شد.
بشر به وسيله ى انبياء (عليهم السلام) آگاه شده بود كه: «براى انسان بودن بايد متوجه مافوق انسان بود»؛ در حالى كه بشر متجدد با طرح اومانيسم يا انسان محورى، خودِ حيوانى اش محور وجود و انگيزه انتخاب هايش شد.
4- انسان براى تعالى بخشيدن به خود، خلق شده است، يعنى موجودى است در جستجوى خدا و داراى موهبت عقل قدسى، عقلى كه به مطلق نظر دارد و آن را مى شناسد. در صورتى كه بشر امروز از اين مسئله كه در واقع مسئله ى اصلى وجود هر انسانى است غافل شده، همچنان كه از اين نكته نيز غافل است كه اراده اى در اختيار او گذاشته شده است تا بتواند با «مطلق» اتصال و اتّحاد پيدا كند. در حالى كه فرهنگ غربى عقل را تا