صفحه ٤٧

تمدن جديد حول محور چنين انسانى تنظيم شد و به بهانه ى تسلط بر زمين، از آسمان روى برگرداندند. سپس به برآورده ساختن نيازمندى هاى مادى بشر پرداختند، كه نمونه ى آن را در كثرت وسايل زندگى در غذا و لباس و غيره مى يابيد، و طبع گرايى به جاى فطرت گرايى نشست و ابعاد حيوانى انسانى تقويت شد. طبع انسان همواره به نيازهاى وَهمى مى پردازد و دنياگرايى پيشه مى كند، در حالى كه فطرت متوجه نيازهاى حقيقى انسان است و به خدا و عالم وَحدانى نظر دارد.
با بررسى روح رنسانس و رفرم در مذهب و اومانيسم، مى توان به شباهت هاى اين تمدن با تمدن هاى اقوام گذشته كه هلاك شدند پى برد. رنسانس نوعى از گرايش و تفكر را به صحنه آورد كه عملًا در آن تفكر نقش دين بايد از جهت دهى به علوم و هنر حذف شود و علم و هنر به خودى خود تكليف خود را تعيين كنند. در گذشته، علوم وصلِ به دين و مرتبط با آن بودن به طورى كه رابطه ى بين عالم مادون و عالم مافوق همواره در نظر گرفته مى شد و در منظر انسان ها نظر به ملكوتِ عالم نقش فعّالى داشت، ولى در صنعت و علومِ فاصله گرفته از دين، به هيچ وجه جنبه ى روحانى انسان ها رعايت نمى شود. رنسانس با پشت كردن به عالم قدس نياز به دينى داشت كه در راستاى اهداف خود باشد و لذا پروتستانتيسم به عنوان دينى كه دنيا برايش مهم است پديد آمد. به بهانه ى رفرم در دين و مبارزه با خرافات، معنويت تحقير شد، دين را به گونه اى طرح كردند كه فقط نتيجه دنيايى داشته باشد. اگر شهادت را ارزش مى نهادند نه از آن جهت كه انسان هايى متدين به بهترين نحو وظيفه ى الهى خود را انجام مى دادند تا به عالم غيب وصل شوند، بلكه چون موجب