صفحه ٢٢٢

هم سازنده ى اثر با آن اثر زندگى مى كند و هم آن كسى كه از آن ابزار استفاده مى كند، گويا دارد در عالم غيب، با همه ى عالم به سر مى برد. با توجه به اين امر آيا شغل و پيشه اى كه از جان انسان ريشه گرفته و تجلى پيدا كرده است، خستگى دارد تا بازنشستگى داشته باشد؟ چنين پيشه اى هيچ گاه روح انسان را در خود خُرد نخواهد كرد. انسان در شغلى كه راهى است به سوى عالم غيب، با خودش بسر مى برد، نه با غير، در نتيجه موجب بيگانگى از خود نخواهد شد تا ماركس بخواهد براى نجات از «ازخودْ بيگانگى كارگران» نهضت ضد سرمايه دارى راه بيندازد و باز كارش بى نتيجه بماند.
در كار صنعتى، كارگر نمى تواند از خويشتن خويش چيزى مايه بگذارد، فعاليت او به حركت درآوردن ماشين است و از اظهار وجود در محصولِ به دست آمده به كلى عاجز است. زيرا ماشين است كه شيئى را مى سازد نه كارگرى كه ماشين را به كار مى اندازد. بدين ترتيب انسانى كه به خدمت ماشين درآمده است خود بايد به صورت ماشين درآيد و كار او نيز داراى جنبه اى كه حقيقتاً انسانى باشد، نخواهد بود. در كار صنعتى، توليدِ زنجيره اى هدف است، آن هم براى ساختن اشيايى همانند و براى مصرف كسانى كه همگى همانند فرض شده اند و بايد هرگونه تفاوت كيفى را فراموش كنند، و اين بسترى است كه بخواهيم يا نخواهيم انسان را از روح انسانى خود خارج مى كند و ديگر هيچ ابتكار و اظهار شخصيتى نمى تواند داشته باشد.