صفحه ٣٢٢

وَمَن فِيهِنَّ، بَلْ أَتَينَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»؛ «1» و اگر حق از هوس هاى آن ها پيروى مى كرد قطعاً آسمان ها و زمين و هر كه در آن هاست تباه مى شد، بلكه ما به ياد آن ها قرآن را فرستاديم ولى آن ها از پيروىِ يادنامه ى خود رويگردانند.
آيه ى فوق نتيجه و سرنوشت نهايى فرهنگى كه با ميدان دادن به ميل هاى بشر بخواهد خود را تعريف كند روشن مى نمايد.
پس ابتدا بايد از ماهيت غرب سؤال كرد و اين كه در اين تمدن، انسان چه معنى و جايگاهى دارد، مسلم معنايى كه مولوى يا لائوتسه از خود داشتند انسان غربى از خود ندارد و به آن وقعى نمى نهد و در نتيجه نمى تواند با خود كنار بيايد، و هيچ نقطه ى اميدى در منظر خود نمى يابد و به همين جهت ناخواسته هرچه بيشتر در طريق نابودى و ويرانى قدم برمى دارد. پس درست گفته اند كه «بى خدا بودن، بى خود بودن است». اگر ما راه تازه اى كه انسان در آن معنى ديگرى براى خود پيدا كند، نيابيم نابود مى شويم. بايد متوجه بود درمان هايى كه با حاكميت روح مدرنيته، معمولًا براى رفع مشكلات ذكر مى كنند، عين بيمارى است، وضع نيست انگارى را با صورتى از نيست انگارى نمى توان دفع كرد، بايد در جوهر فكر غربى تأمل نمود تا افق نجات در منظر جان ما خود را بنماياند، آن وقت است كه مى شنويد: «أَلَيسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ»؛ «2» آيا صبح نزديك نيست؟