صفحه ٢٢٤

خُردشدن انسان در خود مى شود. زيرا در فرهنگ غربى، پيشه و كار انسان از روحش نشأت نمى گيرد و كار روزانه اش از جانش بيگانه است. اين انسان؛ آرام آرام در حين كار، از خويشتن خويش به عنوان يك وديعه ى الهى غافل مى شود.
تمدنى كه تمام هدفش توليد شد با مسائل ديگرى روبه رو مى شود كه خود بابى از مشكلات را به همراه دارد. چون وقتى كار با خُردشدن روح و روحيه همراه بود، كار نكردن و فرار از كار يك نوع نجات به حساب مى آيد و زندگى با كار نكردن بيشتر معنى پيدا مى كند تا با كاركردن. آيا اين پديده ى عجيبى نيست كه رفاه زدگى به عنوان زندگى به حساب مى آيد؟
از وقتى اين طرز فكر به وجود آمد كه انسان ها در اين دنيا آمده اند تا در خدمت توليد باشند، گرايش هاى غلط و هوس پرور و حرص افزا و رفاه پرستانه ظاهر شد. چون از يك طرف آدم ها تبديل به ماشين شدند و از طرف ديگر روح و روان آن ها ماشينى شدن را نمى پذيرد و به آن اعتراض دارد، پس كاباره ها ساخته شد تا فشار ماشين را تخليه كنند، و با پنهان كردن آن فشار امكان ادامه ى كار براى شان باقى بماند، و هرچه بيشتر انسانيت فراموش شد. در حالى كه بنا بود آدم ها با ساختن ابزارها استعدادهاى خود را بنمايانند و گنج درون خود را ظاهر كنند تا خود و بقيه به تماشا بنشينند و به آرامش آيند. حال ملاحظه بفرماييد توليدات صنعتى چه اندازه با آنچه بايد انسان ها توليد مى كردند فاصله دارد، نه ظهورى از صفاى روح ابزارساز است، تا بقيه را به آن صفا دعوت كند، و نه سازنده ى آن با نظر به آن ابزار احساس وجود و آرامش مى كند.