مىشود كه او تعجب كرده است، اما به هيچ وجهبا سخن و الفاظى كه گوينده بر زبان آورده است، به حقيقت احساس شگفتى و تعجبى كه در گوينده ايجاد شده پى نمىبرد. به واقع، الفاظ تنها از وجود احساسى خبر مىدهند و از انتقال ماهيّت و كيفيت آن احساس ناتواناند.
بنابراين الفاظ و كلمات از بيان مقصود، و آنچه در وجود گوينده يا نويسنده است قاصرند و نمىتوانند مراد گوينده را آنچنان كه در واقع هست بيان كنند. متون دينى نيز از اين قاعده مستثنى نيستند؛ زيرا متون دينى هم از همين الفاظ و كلمات تشكيل شدهاند كه بالطبع در رساندن و انتقال مقصود گوينده خود نارسا و ناكافى هستند و تنها از وجود چيزى در درون گوينده خود خبر مىدهند اما آن چيز دقيقاً چيست الفاظ از بيانش عاجزند. از اين رو هر كسى كه اين الفاظ و كلمات را مىشنود و يا مىخواند مىتواند بگويد احتمالا مقصود گوينده فلان چيز بوده است و ديگرى ممكن است اين متون را بخواند و بگويد مقصود گوينده بهمان چيز بوده است و خلاصه هر كس ممكن است درباره اين كه گوينده واقعاً چه منظورى داشته احتمالى بدهد. در نتيجه مىتوان از متون دينى برداشتها و قرائتهاى متنوع و گوناگون داشت و هيچ كس حق ندارد بگويد آنچه من از خواندن اين متون برداشت كردم صددرصد و دقيقاً همان چيزى است كه گوينده آن در نظر داشته و به اصطلاح اجازه ندارد برداشت خود را مطلق كند، بلكه بايد بر همه برداشتها و تفسيرها احترام بگذارد اگر چه اين برداشتها كاملا هم يكديگر را نفى كنند و اساساً ارتباطى هم به آنچه منظور اصلى گوينده بوده نداشته باشند.
الفاظ و امكان رهيافت آنها به حقايق گوناگون
در پاسخ ادعاى فوق بايد گفت: اگر ما تاريخچه اقوام گوناگون از چند هزار سال پيش تاكنون را ملاحظه كنيم و ادبيات طرفداران و پيروان هر دين و مذهب و مسلكى را از نظر بگذرانيم، در مىيابيم كه آنچه محور و رونقبخش ادبيات همه اقوام و پيروان مذاهب گوناگون مىباشد «عشق» است. اين نكته حاكى از آن است كه عشق حالت و احساس عمومى و همگانى همه انسانهاست كه براى همه قابل درك و فهم است. اگر حالت و احساسى چون عشق قابل درك و فهم براى شنونده و گوينده نيست، چرا در بخش