صفحه ٢٢١

هم حق حاكميت بر انسان را ندارد. آنها در اين مقام نبودند، بلكه در مقام تعيين روابط بين انسان‌ها بودند كه آيا كشورى، به عنوان قيّم و يا استعمارگر، حق حاكميت بر كشور ديگرى را مى‌تواند داشته باشد يا نه؟ يا در درون كشور، گروهى، يا صنفى، يا طبقه‌اى و يا فردى، خود به خود، حق دارد بر ديگران حاكميت داشته باشد و تعيين سرنوشت آنها را به عهده گيرد يا نه؟
در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران نيز اصل، «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» بر همان روال عرفى است كه در دنيا حاكم است و بر اساس آنها انسان‌ها، خودبه خود، حق حكومت بر ديگرى را ندارند و حاكم بر سرنوشت ديگران نيستند، نه آن كه خدا هم حق حاكميت ندارد و نمى‌تواند به انسان دستورى بدهد. شاهد آن ده‌ها اصل ديگرى است كه در قانون اساسى آمده است و در آنها تصريح شده است كه حتماً بايد قوانين الهى اجرا شود.(129) بنابراين هرگز عاقلانه نخواهد بود كسى از اصل حاكميت انسان بر سرنوشت خود كه در قانون اساسى ما آمده است، نفى حاكميت خدا را برداشت كند.

 عدم تعارض حاكميت انسان با خداوند
براى آن كه مطلب بيشتر روشن شود و رابطه حاكميت خدا با حاكميت انسان آفتابى‌تر گردد، مثالى از روان‌شناسى مى‌زنيم كه امروزه نقل محافل و برنامه‌هاى گوناگون علمى و رسانه‌ها در تمام دنياست. و آن مسأله «اعتماد به نفس» است. گفته مى‌شود كه انسان بايد اعتماد به نفس داشته باشد و بر ديگران تكيه نكند و بايد روى پاى خود بايستد. از سوى ديگر، در اسلام مفهوم ديگرى داريم به نام «توكل و اعتماد به خدا» يعنى انسان نبايد خودش را در برابر خداوند چيزى به حساب آورد و همه چيز را بايد از او بخواهد و فقط او را همه كاره بداند. حال بايد ديد چگونه است كه هم در اسلام، بمانند ساير مكاتب و فرهنگ‌هاى ديگر، اين همه تأكيد بر اعتماد به نفس و تكيه نكردن به ديگران شده است و هم آن همه توصيه به اعتماد به خدا و توكل بر او.