صفحه ١٠٢

متحدّند، هر قدر نفس انسان كاملتر و تجردّش بيشتر باشد علم حضورى او نسبت به خودش كاملتر، روشنتر و عميقتر خواهد بود.
علم حضورى انسان در گام نخست به صورت يك ادراك فطرى مبهم و ناآگاهانه در نفس وى به وديعت نهاده شده؛ تا آنجا كه بلحاظ ابهام و خفاى آن گاهى انسان حقيقت انسانى خويش را با بدن خود اشتباه مى گيرد و گمان مى كند «من» در انسان همان بدن مادّى است و وجود حقيقت روح را در وراى بدن مادّى انكار مى كند و يا مورد ترديد قرارش مى دهد. منشأ اين انكار يا ترديد و اين اشتباه بزرگ، چيزى نيست جز ضعف ادراك حضورى نفس نسبت به خودش كه زمينه اشتباه آنرا با بدن فراهم مى كند.
در مراحل بعد كه علم حضورى نفس، در اثر شكوفائى و بازشدن جوهر نفس، روشنتر و قوى تر مى شود، ديگر چنين اشتباهى اتفاق نمى افتد؛ يعنى، نفس مجرّد انسان آشكارا حقيقت خود را مى يابد و متوجّه مى شود كه موجود ديگرى است غير از بدن و بدن به منزله لباس يا مركبى است براى نفس و يا مرتبه ضعيفى از وجود نفس است.
سپس به تدريج، علم حضورى در مسير تقويت و كمال خويش به جائى مى رسد كه باب معرفت هاى ارزنده ديگرى و از آن جمله، معرفت توحيدى را به روى انسان باز مى كند.
انسان وقتى درك حضوريش بالا رفت و حقيقت وجود خويش را يافت، مى بيند كه يك موجود رابط و طفيلى و كاملا، وابسته به خداى متعال است و هر اندازه كه وابستگى خودش را به خدا بيشتر درك كند خدا را بهتر خواهد شناخت كه مى توان گفت: يكى از معانى جمله «من عرف نفسه فقد عرف ربه» كه در روايات آمده احتمالا همين است.
بنابراين، توجّه به نفس، منشأ تقويّت علم حضورى به نفس است و يك حركت