صفحه ٣٣٧

است كه اين حيوانات هم، نسبت به انسان، احساس مشترك دارند و حالاتى از خود نشان مى دهند كه شخص مى فهمد آن حيوان هم متقابلا، او را دوست مى دارد و با چنين حيوانى رابطه عاطفى متقابل برقرار مى سازد.
حيوانات ديگرى كه چنين نيستند، مثل: سوسك و كرم و نظاير آنها كه انسان در آنها چنين حالتى را درك نمى كند، چنين عاطفه اى را هم نسبت به آنها در خود نمى يابد؛ در عين حال، از اين كه ببيند همين حيوانات بى احساس هم، بى جهت اذيّت مى شوند ناراحت مى شود.
اين هم يك نوع عاطفه انسانى است و مى شود گفت: كمالى است براى انسان كه اين عاطفه را داشته باشد. از اخلاق انبيا و اولياى خدا اين است كه هيچ موجود داراى روح را اذّيت نمى كردند و از آزار رساندن به آنها خوددارى مى كردند.
البته، اصل اين عاطفه در انسان، فطرى است؛ ولى، وجود آن در همه يكسان نيست؛ بلكه، در شرايط تربيتى متفاوت و محيط هاى گوناگون، اين عاطفه نيز در افراد، داراى شدّت و ضعف است.
در برابر انسانهاى كاملى كه در بالا ياد كرديم، هستند كسانى كه در شرايط تربيتى غلط، به جايى مى رسند كه نه تنها از آزار انسانها يا حيوانات ناراحت نمى شوند؛ بلكه، دلشان مى خواهد انسان يا حيوانات را بيازارند و از تماشاى آن لذّت مى برند و اين انحراف از فطرت پاك و اصيل انسانى است.
بعضى از فلاسفه غرب، با بدبينى خاصّى، انسان را موجودى ستم پيشه قلمداد كرده اند كه تمايل به آزار ديگران دارد. ولى، بايد توجّه داشت كه انسان ذاتاً نسبت به هيچ موجودى احساس و عاطفه منفى ندارد. عواطف منفى از هر نوعش كه باشد، عارضى است و بر اثر عوامل خارجى، در روح انسان به وجود مى آيد كه، در اين نوشته با عنوان عاطفه ثانوى از آنها ياد كرديم، عواطفى كه محيط، فرهنگ، تربيت و عقده هاى شخصى، موجب پديد آمدن آنها مى شود.