صفحه ٧٤

 چه بى هدف است آفرینش این جهان!
اما باز جاى شکر او باقى است، افتخار بزرگى به من داده است من تنها آفریده و برگزیده جهان هستم!
مرکز این جهان قلب من است، و شمال و جنوب و شرق و غرب آن اطراف بدن من!... از تصور این موضوع احساس غرور مى کنم اما چه فایده، کسى نیست که این همه افتخار را ببیند و به این موجود برگزیده خلقت آفرین بگوید!
آه! یک مرتبه هوا سرد شد (مرغ چند لحظه اى براى آب و دانه از روى تخم برخاسته است) سرماى شدیدى تمام محیط زندان مرا فرا گرفته و در درون استخوانم مى مدود، اوه، این سرما مرا مى کشد، نور خیره کننده اى از مرز عدم به درون این جهان تابیده و دیوارهاى زندان مرا روشن ساخته است، گمان مى کنم لحظه آخر دنیا فرا رسیده است و همه چیز جهان در شرف پایان یافتن است این نور شدید آزار دهنده و این سرماى کشنده هر دو مرا از پاى در مى آورد.
آه! این آفرینش چقدر بیهوده بود و زودگذر، و فاقد هدف، در زندان تولد یافتن و در زندان مردن و دیگر هیچ!... بالاخره نفهمیدم «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود!»...
آه! خداى من، خطر برطرف شد (مرغ مجدداً روى تخم مى خوابد) استخوانم گرم شد، و نور خیره کننده و کشنده از بین رفت، اکنون چقدر احساس آرامش مى کنم، به به زندگى چه لذت بخش است!
اى واى زلزله شد! دنیا کن فیکون شد (مرغ، تخم ها را در زیر پاى خود براى کسب حرارت مساوى زیر و رو مى کند) صداى ضربه سنگین