صفحه ٥٢

  مى کردم روحم سبک شده، مثل اینکه بار فوق العاده سنگینى را تازه بر زمین گذارده، نفس آزادى مى کشیدم، میل داشتم بال و پرى داشته باشم و مانند مرغان سبکبالى که بالاى سرم در گردش بودند بى خبر از همه چیز آزاد پرواز کنم، ولى از آنجا که نباید در زندگى آسوده خاطر باشیم ناگهان این فکر در برابرم مجسم شد:
با اینکه تشبیه گذر عمر با گذشت آب شاید در عین سادگى جالب ترین مثالى باشد که براى حرکت عمومى و وقفه ناپذیر عالم حیات بلکه جهان هستى مى توان بیان کرد، اما با خودم فکر کردم آیا گذشت عمر و زندگى چه بشارتى مى تواند در بر داشته باشد که با همین یک بشارت از جهان گذران به سادگى گذر کنیم؟
فرض مى کنم من هم یکى از میلیون ها قطرات آب این نهرم که طبق فرمان آفرینش از آن چشمه جوشیده ام، و از لابه لاى این سنگ ها و درختان پیش مى روم، ولى آخر به کجا مى رسم، مسلماً تا ابد در این سیر پیش نمى روم... فکر آینده مبهم مرا شدیداً آزار مى دهد.
آیا در باتلاقى متعفن و گندیده و مملو از حیوانات پست فرو خواهم رفت... این چه بشارتى است؟
و آیا در انتهاى این دشت پهناور در وسط بیابان سوزانى تبخیر خواهم شد. این هم افتخارى نیست؟
و یا بار دیگر به دریاى وسیعى که در آغاز از آن سرچشمه گرفته بودم، بدون هیچ هدفى باز مى گردم و یک زندگى تکرارى و پوچ خواهم داشت؟ گذرا بودن عمر که سرانجامش اینها باشد چه دردناک است!
در کنار ریشه درختى در زمین فرو خواهم رفت و طبق قانون «اسمز»،