صفحه ١٨٥

پس خدا چه مى شود؟
یکى از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله) به مکّه مى رفت. در بین راه چوپانى را دید که مشغول چرانیدن گوسفندان بود. به او گفت: یکى از گوسفندانت را به من بفروش. چوپان گفت: گوسفندان براى من نیست و از صاحب آن اجازه فروش ندارم. صحابى گفت: گوسفند را بفروش، سپس به صاحبش بگو آن را گرگ خورده است! چوپان گفت: اگرچه صاحبش اینجا نیست، امّا خدا چه مى شود؟!(1)
این که در داستان حضرت یوسف (علیه السلام) مى خوانیم:
(َلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ اِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ)؛ «آن زن قصد او کرد و او نیز، اگر برهان پروردگاررا نمى دید، قصد وى مى نمود. این چنین کردیم تا بدى و فحشا را از او دور سازیم چراکه او از بندگان خالص شده ما بود».(2)
با توجّه به این که حضرت یوسف (علیه السلام) در آن زمان در سن جوانى بود و در این سن و سال غریزه شهوت بسیار فعّال است، و زلیخا نیز زن زیبایى بود و همه مقدّمات را فراهم کرده بود، اگر برهان پروردگار نبود او هم مى لغزید.
درمورد «برهان رب» تفسیرهاى مختلفى گفته شده،(3) که یکى از آنها، ایمان به خدا و روز جزاست.