صفحه ٤٢٥

عثمان گفت: او را بزنيد. او را زدند و عثمان هم خودش با آنها عمار را مى زد تا شكمش را پاره كردند و او بى هوش شد. جسد او را روى زمين كشيدند و به درِ خانه انداختند.
امّ سَلمه؛ زوجه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دستور داد تا او را در منزل خود آوردند، و چون عمار هم پيمان با قبيله بنومُغيره بود، بنومُغيره بر عثمان خشمناك شدند. همين كه عثمان براى نماز ظهر از منزل بيرون رفت، هِشام بن وليدبن مغيره، سر راه او را گرفت و گفت: سوگند به خدا اگر از اين ضربت، عمار بميرد، من مرد بزرگى از بنى اميّه را خواهم كشت. عثمان گفت: تو آنجا نيستى!
سپس عثمان به مسجد آمد. ديد على در مسجد است؛ سرش به شدّت درد مى كند و بر سر خود دستمال بسته است. عثمان گفت: سوگند به خدا اى ابوالحسن نمى دانم آيا آرزوى مرگ تو را داشته باشم يا آرزوى زندگى تو را؟! سوگند به خدا اگر تو بميرى من دوست ندارم پس از تو براى غير تو زنده باشم! چون همانند تو كسى را نمى يابم، و اگر زنده باشى پيوسته يك طاغى را مى يابم كه تو را نردبان و بازوى خود گرفته و كهف و ملجأ و پناه خود قرار داده است؛ هيچ مانعى براى من نسبت به از بين بردن او نيست مگر موقعيتى كه او در نزد تو دارد و موقعيتى كه تو در نزد او دارى! و بنابراين مثال من با تو، مثل پسر عاقّ است با پدر خود. اگر پسر بميرد، او را به فراق خود مصيبت زده و دردناك مى كند، و اگر زنده باشد مخالفت و عصيان او را مى نمايد. آخر يا راه سلامت پيش گير تا ما نيز راه مسالمت را بپيماييم! و يا راه جنگ و ستيز را، تا ما به جنگ و ستيز در