صفحه ١٨٠

عَن نَّفْسِهِ» «1» آن گاه كه يوسف را به سوى خود دعوت كرديد جريان چه بود؟  «قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ» «2» گفتند منزه است خدا ما هيچ عيبى در او نديديم. در اين هنگام زليخا- به عنوان مظهر كامل و تمام نفس امّاره- گفت: «الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» «3» الآن حق آشكار شد، من بودم كه او را به سوى خود دعوت مى كردم و خداوند با ظهور حق، زليخا و زنان مصر را به اقرار واداشت، همان طور كه رسول خدا (ص) شيطان خود را تسليم خود كردند. «4» با طلوع ماه رمضان شيطان بسته و نفس امّاره از تحرك باز مى ايستد و يوسف جان شما ندا سر مى دهد: «وَمَا أُبَرِّى ءُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّيَ» «5»  من خود را از عيب ها برى نمى دانم، كار نفس دعوت به بدى ها است مگر آن كه پروردگارم رحم كند؛ و حالا شرايط رحمت پروردگار فرا رسيده. يعنى آدم در چنين شرايطى بايد مواظب باشد كه يك جريانى در درون خود دارد كه هر لحظه امكان ايجاد غفلت از محرمات ماه رمضان را در او پديد مى آورد. يوسف (ع) مى فهمد يك ناخودى در درون دارد كه بايد به آن سوء ظن داشت و لذا اظهار مى دارد: «وَمَا أُبَرِّى ءُ نَفْسِي» من از خودم بيمناكم، يك خودِ دروغ گويى آمده جاى خود راستين نشسته و مى خواهد اميال خودش را به ما تحميل كند.