صفحه ١٥٤

فرمان‌ها و تكاليف او(119)؛ و اين همان چيزى است كه اين تفكر آن را نفى مى‌كند. ريشه اين تفكر به «دوره رنسانس» كه عصر شناخته شده‌اى در تاريخ اروپا است، باز مى‌گردد. اين دوره كه حدود هزار سال به درازا كشيد، خود تاريخ بسيار مفصلى دارد كه در اين‌جا نمى‌توان به همه جزئيات و ويژگى‌هاى آن پرداخت، ولى اجمال آن از اين قرار است:
از چند قرن پيش، مردم مغرب زمين به علل مختلف، از جمله زورگويى‌هاى بى‌حساب و تحميل عقايد نادرست، به تدريج در صدد عصيان گرى عليه نظام ارزشى و فكرى حاكم برآمدند. نظامى كه در اروپا حاكم بود، نظامى تابع كليسا بود. اين در حالى بود كه بسيارى از آموزش‌هاى كليسا داراى توجيهى عقلانى و منطقى نبود؛ به عنوان نمونه، كليسا اين عقيده را ترويج مى‌داد كه انسان موجودى گنه كار و پليد است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند براى جبران اين گناهان و پليدى‌ها، از مقام لاهوتى خويش تنزل نمود و به صورت يك موجود جسمانى، يعنى حضرت مسيح(عليه السلام)، متجسّد شد كه از حضرت مريم(عليها السلام) متولد گشت. او چندى در اين عالَم به صورت يك انسان زندگى كرد تا در نهايت بنى‌اسرائيل او را به دار كشيدند و دار كشيدن او، باعث آمرزش گناه انسان‌ها گرديد. از نظر تعاليم و آموزش‌هاى كليسا در دوره رنسانس، انسان ذاتاً و خود به خود از بدو تولد و بدون هيچ گونه اختيار وانتخابى گنه كار است و به هيچ صورت اين گناه جبران يا رفع نمى‌شود. چاره خدا براى آمرزش گناه بندگان آن بود كه به صورت انسان ظاهر گشته و آن گاه به دار كشيده شود. مسأله معروف اب (پدر) و ابن (پسر) و روح القدس در همين رابطه مطرح مى‌شود.
طبيعى است كه اين تعاليم بسيار نابخردانه است. اصلا تجسم خدا به صورت انسان به چه معنايى است؟ مگر ممكن است خدا، انسان (پسر) شود و هم پدر، و در عين حال خدا هم باشد؟! آن گاه مى‌گويند خدا به بالاى دار رفت تا باعث نجات انسان‌ها گردد! اصلا چه رابطه‌اى بين دار زدن خدا و نجات انسان‌ها و به بهشت رفتن آنان وجود دارد؟!
اصلى‌ترين تعليم مسيحيت همين آموزه بى‌پايه و خرافى است. ما معتقديم مسيحيت اصيل از اين سخنانِ غيرمعقول به دور است. قرآن مى‌فرمايد: وَ إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ اُمِّىَ اِلَهيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ. مَا قُلْتُ