در هر حال اين معنا هم مفهوم ديگرى از آزادى است؛ آزادى به معناى «آزادگى» و عدم دلبستگى به هر چه و هر كه غير خدا است. باز روشن است كه اين معنا با دو معناى اول كاملا متفاوت است. آن دو معنا مربوط به حوزه واقعيتها و «هست و نيست»ها بودند، ولى اين معنا مربوط به حوزه ارزشها و «بايد و نبايد»ها است. در اينجا صحبت از اين است كه «خوب» است انسان از تعلق غير خدا آزاد باشد، و اگر خواستار تكامل هر چه بيشتر است «بايد» از محبت غير خدا آزاد و وارسته باشد.
اگر آزادى را به اين معنا بهكار ببريم، آزادى مطلق مطلوب نيست؛ يعنى اين كه انسان از تعلق و محبت هر چيز و هر كس حتى خداى متعال آزاد باشد، ضد ارزش است. همين جا است كه جاى لغزش و مغالطه است. كسانى فريبكارانه، آزادى را به اين معنا كه انسان بايد اسير و دربند نباشد به كار مىبرند و بعد مىگويند، پس انسان بايد حتى اسير محبت خداوند نيز نباشد و كاملا خود را آزاد و رها گرداند. براى تأييد سخنانشان نيز همين شعر حافظ را مىخوانند كه:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.
در حالى كه اين يك مغالطه آشكار و فريبكارانه است. كجا حافظ مىخواسته بگويد، من غلام همت كسى هستم كه تا آن حد بىاحساس و بىعاطفه است كه به هيچ چيز و هيچ كس علاقه و محبتى نداشته باشد و جوانه هيچ عشقى در زمين دلش سر برنياورده باشد؟ حافظ تعلق و دلبستگى به غير خدا را نفى مىكند. منظور وى نفى تعلقات مادى و دنيوى است و اين كه انسان بايد به چيزى دل بدهد كه ارزش دلدادگى را داشته باشد، به كسى دل بدهد كه مظهر همه خوبىها است و هر چه زيبايى و كمال در عالم وجود دارد همه جلوهاى از جمال او است. در هر حال اين هم معناى ديگرى از آزادى است كه بيشتر در اخلاق و عرفان كاربرد دارد.
معناى چهارم آزادى يك مقوله اجتماعى است و آن آزادى در مقابل «بردگى» است. در زمانهاى پيشين اينگونه بوده كه برخى انسانها برخى ديگر را به بردگى مىگرفتند و از آنها كار مىكشيدند و آنها را خريد و فروش مىكردند. گروهى نيز آزاد بودند و برده كسى نبودند. اين معنا نيز با سه معناى قبلى كاملا متفاوت است و احكام خاص خود را دارد.
همچنين معانى متعدد ديگرى نيز براى آزادى غير از اين چهار معنا وجود دارد كه فعلا از ذكر آنها صرفنظر مىكنيم و به سراغ معنايى مىرويم كه مربوط به حقوق و سياست است و در بحث فعلى مد نظر ما است. ذكر اين معانى از آن جهت بود كه توجه كنيم آزادى معانى متعددى