صفحه ٢٧٤

قديمى‌ترين مباحثى است كه در بحث‌هاى فلسفى تمام اقوام و ملل وجود داشته است. پس از ظهور اسلام نيز از همان صدر اسلام به دليل ارتباطى كه مسلمانان با مردم و فرهنگ‌هاى ديگر داشتند، يا به دليل رسوبات فكرى كه از فرهنگ‌هاى كفر و الحاد قبل از اسلام در ذهنشان بود، اين مسأله به طور جدى بين مسلمانان مطرح شد. در اين ميان گرايش‌هاى جبرى رواج زيادى پيدا كرد و حتى كسانى براى اثبات مجبور بودن انسان به آياتى از قرآن استناد جستند.
در هر حال اين پرسش مطرح است كه آيا انسان در مقام عمل واقعاً از خود اختيار دارد و آزاد است كه هرگونه كه مايل است تصميم بگيرد و رفتار كند؟ يا عواملى در كارند كه انسان را مجبور به انجام رفتارى خاص و حتى قبول فكر و انديشه‌اى خاص مى‌كنند و اختيار، توهمى بيش نيست؟ قايلان به جبر معتقدند عوامل مختلف اجتماعى، طبيعى و ماوراى طبيعى ما را مجبور مى‌كنند كه به گونه‌اى خاص از رفتار و حتى فكر و اراده اهتمام بورزيم. از نظر آنان اين كه مولوى و امثال او مى‌گويند: «اين كه گويى اين كنم يا آن كنم;خود دليل اختيار است اى‌صنم» سخنانى واهى و خيالى است و با واقعيت تطابق ندارد. انسان هيچ اختيارى از خود ندارد و تحت تأثير عوامل مختلف قرار دارد.
اين بحث، هم در روان‌شناسى فلسفى مطرح مى‌شود، كه آيا انسان موجودى است كه از نظر شخصيتى و ساز و كار روانى، قدرت تصميم‌گيرى دارد يا نه، و هم در علم كلام و الهيات بحث مى‌شود، كه آيا انسان‌ها به عنوان بندگان خداوند مجبورند يا مختار و آزاد. اگر انسان مجبور باشد ديگر جايى براى تشويق و تنبيه، و ثواب و عقاب باقى نمى‌ماند.
در هر حال روشن است كه اين معناى دوم آزادى، با معناى اولى كه از آن ذكر كرديم متفاوت است. البته هر دو در اين‌كه حاكى از واقعيت عينى و به اصطلاح «هست‌ها و نيست‌ها» هستند، مشتركند. هيچ يك از اين دو معنا از مقوله «بايد و نبايدها» نيستند. اگر انسان واقعاً مجبور آفريده شده باشد ديگر نمى‌توان گفت: بايد آزاد باشد. هم‌چنين به عكس، اگر انسان مختار خلق شده باشد، نمى‌شود گفت: بايد مجبور باشد. در اين دو معنا صحبت از «احكام دستورى» و «ارزشى» نيست. اگر واقعاً از نظر فلسفى ثابت شد كه انسان مجبور آفريده شده است، ديگر نمى‌شود شعار آزادى انسان را مطرح كرد. وقتى انسان تكويناً مجبور است، بخواهيم يا نخواهيم، آزادى انسان امرى محال و ناممكن خواهد بود. حيطه «هست و نيست» با حيطه «بايد و نبايد» فرق دارد.