صفحه ٢٦

اگر چيزى شكل داشته باشد، يعنى در يك مكان هست و در مكان ديگر نيست؛ امّا اگر حدّ و مرز و شكلى نداشته باشد، همه جا مى تواند باشد. چيزى كه «ظاهر» است، محدود است و چيزى كه «حاضر» است، ولى ظاهر نيست، حقيقتى است فوق محدوديت هاى مكان، پس محدود هم نيست. ذات خداوند از آن نظر كه همه جا هست، «ظاهر» نيست، اگر ظاهر بود كه ديگر ذات خدا نبود؛ زيرا خداوند وقتى بخواهد ظاهر باشد، بايد محدوديت هم داشته باشد.
تا اين جا دو مطلب «ظاهر بودن» و «حاضر بودن» را در نظر داشته باشيد كه «ظاهر بودن» محدوديت مى آورد و «حاضر بودن» وسعت مى آورد. حال سؤالى مطرح مى شود كه «منِ» من چقدر در تنِ من حضور و نقش دارد؟ جواب اين سؤال اين است كه همه تنِ من در قبضه «منِ» من است؛ زيرا «منِ» من فوق «تن» من است و چون مجرّد است، هميشه مادون يعنى بدن را قبضه مى كند و در اختيار دارد و لذا اگر من اراده كرد دستش را بالا بياورد، دست نمى تواند مقاومت كند. اين فوق بودن درجه وجودى من از تن، فوق بودن حقيقى است، نه نسبى. مانند سقف اتاق نيست كه نسبت به كف اتاق، بالا باشد، ولى نسبت به شخصى كه روى سقف ايستاده، پايين محسوب شود. پس «منِ» من، حقيقتاً از نظر درجه وجودى بالاتر و فوق «تنِ» من است؛ به همين جهت تمام تن در قبضه من است. در واقع «من» يا نفس انسان است كه مى شنود و مى گويد و حرف مى زند و راه مى رود، منتها اعضاء تن را به عنوان ابزارهاى خود به كار مى گيرد. «تن» مثل عصاست در دست «من». إن شاءالله با تأمّل در مثال «من» و «تن»، معنى