تقويت قواى عقلانى خود و گذر تدريجى از محسوسات به مجردات و امور ماوراى طبيعت نداريم.
از طرف ديگر، الفاظى كه در حوزه مجرّدات به كار مىرود، غالباً در ابتدا براى معانى محسوس وضع شده است؛ يَدُ اللهِ فَوْقَ اَيْديهِم(56)؛ دست خدا بالاى دستان آنهاست، يا: وَ هُوَ الْعَلِىُّ الْعَظِيم(57)؛ خدا بالا و بزرگ است. واژههاىِ فوق، على، عالى و عُلوّ، همه به معناى بالا است در مقابل سافل و پايين. بديهى است انسان در ابتدا از اين واژهها معنايى فراتر از معناى حسى درك نمىكند؛ مثلا انسان سَرِ خود را ملاكِ بالا بودن قرار مىدهد و هر چه از مُحاذات سر به طرف آسمان قرار گرفته باشد آن را «بالا» مىداند و براى معناى «پايين»، پاى خويش را ملاك قرار مىدهد و آنچه از آن فروتر باشد پايين مىداند. به همين لحاظ است كه مىگويد آسمان بالا و زمين پايين است. لكن با ورود به زندگى اجتماعى، به تدريج از اين معانى حسى، پاى فراتر نهاده، معناى غير حسى و انتزاعى آنها را درك مىكند؛ يعنى آنگاه كه گفته مىشود فلان شخص مقامش بالاست يا بالاتر رفته است، ديگر انسان از اين واژه آن معناى حسى بالاتر از سر بودن را نمىفهمد و از پايين آمدن مقام، آن معناى حسى برايش تداعى نمىشود.
بديهى است در اين گونه كاربردها معنايى كه منظور مىشود از لوازم مادى و محسوس، تجريد شده است. آنگاه كه گفته مىشود «كسى كه همه هستى را با يك اراده مىآفريند مقامش بسيار عالى است» آن علوّى كه به پروردگار نسبت داده مىشود بىنهايت فراتر از آن علوّى است كه به يك رئيس نسبت به زيردستانش اطلاق مىشود. و فاصله بين اين دو، فاصله بين صفر تا بىنهايت و فاصله بين حقيقت و مجاز است؛ زيرا هر علوّ و مقام اعتبارى، عاريتى و از بين رفتنى است، به جز علوّ حقيقى كه شايسته خداوند جهانآفرين و از آن اوست. اوست كه اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون(58).
قرآن در آیینه نهج البلاغه
فصل سوم/ قرآن و تهاجم فرهنگی