صفحه ٥٦

موسى(علیه السلام) نزد فرعون رفت و او را به خدا و ایمان به او دعوت كرد. فرعون گفت: این خدایى كه تو مى‌گویى كیست و در كجا است؟ حضرت موسى(علیه السلام) فرمود: او خالق آسمان و زمین و كسى است كه همه هستى از او است. فرعون گفت: چه دلیلى دارى بر این‌كه چنین خدایى وجود دارد و تو نیز فرستاده او هستى؟ موسى(علیه السلام) فرمود: خداوند به من معجزاتى داده است؛ عصایش را به زمین انداخت و تبدیل به اژدهایى بزرگ گردید كه به این طرف و آن طرف حركت مى‌كرد. فرعون با دیدن این صحنه دچار وحشت شد و چون جرأت نكرد در آن جلسه حرف‌ها و ادعاى موسى را انكار كند، از این رو مهلتى براى فكر كردن خواست. سپس براى آن كه در ظاهر و در چشم مردم چنین وانمود كند كه من به دنبال كشف حقیقت هستم، به وزیرش هامان دستور داد برجى بلند برایش بسازد تا از فراز آن به جستجوى خدا در آسمان بپردازد: بعد هم به قول خودش، در آسمان‌ها در پى خداى موسى تحقیق كرد، اما خبرى از خدا نبود! از این رو به مردم گفت: من جز خودم هیچ خدایى سراغ ندارم: ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَیْرِی.(1) فرعون هم یقین داشت كه خدایى كه موسى مى‌گوید، هست، و هم یقین داشت كه موسى فرستاده آن خدا است؛ اما با این همه انكار كرد و گفت: إِنِّی لَأَظُنُّهُ كاذِبا، موسى دروغ مى‌گوید و ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَیْرِی، غیر از خودم، خدایى براى شما سراغ ندارم!
داستان فرعون و نظایر آن نشان مى‌دهد كه انسان تا چه حد ممكن است سقوط كند، و تا چه حد مى‌تواند خودپرست و فریب‌كار باشد. البته تعداد چنین افرادى كه تا این حد بتوانند در مقابل نداى وجدان خود و آفتاب حقیقتى كه بر