صفحه ٧٠

2- عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُمْهُورٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ كُنْتُ عِنْدَ الرِّضَا(صلوات الله علیه) فَقَالَ لِى يَا مُحَمَّدُ إِنَّهُ كَانَ فِى زَمَنِ بَنِى إِسْرَائِيلَ أَرْبَعَةُ نَفَرٍ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فَأَتَى وَاحِدٌ مِنْهُمُ الثَّلَاثَةَ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِى مَنْزِلِ أَحَدِهِمْ فِى مُنَاظَرَةٍ بَيْنَهُمْ فَقَرَعَ الْبَابَ فَخَرَجَ إِلَيْهِ الْغُلَامُ فَقَالَ أَيْنَ مَوْلَاكَ فَقَالَ لَيْسَ هُوَ فِى الْبَيْتِ فَرَجَعَ الرَّجُلُ وَ دَخَلَ الْغُلَامُ إِلَى مَوْلَاهُ فَقَالَ لَهُ مَنْ كَانَ الَّذِى قَرَعَ الْبَابَ قَالَ كَانَ فُلَانٌ فَقُلْتُ لَهُ لَسْتَ فِى الْمَنْزِلِ فَسَكَتَ وَ لَمْ يَكْتَرِثْ وَ لَمْ يَلُمْ غُلَامَهُ وَ لَا اغْتَمَّ أَحَدٌ مِنْهُمْ لِرُجُوعِهِ عَنِ الْبَابِ وَ أَقْبَلُوا فِى حَدِيثِهِمْ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ بَكَّرَ إِلَيْهِمُ الرَّجُلُ فَأَصَابَهُمْ وَ قَدْ خَرَجُوا يُرِيدُونَ ضَيْعَةً لِبَعْضِهِمْ فَسَلَّمَ عَلَيْهِمْ وَ قَالَ أَنَا مَعَكُمْ فَقَالُوا لَهُ نَعَمْ وَ لَمْ يَعْتَذِرُوا إِلَيْهِ وَ كَانَ الرَّجُلُ مُحْتَاجاً ضَعِيفَ الْحَالِ فَلَمَّا كَانُوا فِى بَعْضِ الطَّرِيقِ إِذَا غَمَامَةٌ قَدْ أَظَلَّتْهُمْ فَظَنُّوا أَنَّهُ مَطَرٌ فَبَادَرُوا فَلَمَّا اسْتَوَتِ الْغَمَامَةُ عَلَى رُءُوسِهِمْ إِذَا مُنَادٍ يُنَادِى مِنْ جَوْفِ الْغَمَامَةِ أَيَّتُهَا النَّارُ خُذِيهِمْ وَ أَنَا جَبْرَئِيلُ رَسُولُ اللَّهِ فَإِذَا نَارٌ مِنْ جَوْفِ الْغَمَامَةِ قَدِ اخْتَطَفَتِ الثَّلَاثَةَ النَّفَرِ وَ بَقِيَ الرَّجُلُ مَرْعُوباً يَعْجَبُ مِمَّا نَزَلَ بِالْقَوْمِ وَ لَا يَدْرِى مَا السَّبَبُ فَرَجَعَ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلَقِيَ يُوشَعَ بْنَ نُونٍ(علیه السلام) فَأَخْبَرَهُ الْخَبَرَ وَ مَا رَأَى وَ مَا


2- محمد بن سنان گويد: نزد حضرت رضا عليه السلام بودم پس بمن فرمود: اى محمد بدرستيكه در زمان بنى اسرائيل چهار نفر مؤمن بودند، پس (روزى) يكى از آنان نزد آن سه نفر ديگر كه در منزل يكى از آنان براى صحبتى گرد آمده بودند رفت و در زد، غلام بيرون آمد و باو گفت: آقايت كجاست؟ گفت: در خانه نيست، آنمرد برگشت و غلام نيز نزد آقايش رفت، آقايش از او پرسيد: آنكه در زد كه بود گفت: فلانكس بود و من باو گفتم: كه شما در خانه نيستند؟ آنمرد ساكت شد و اعتنائى نكرد و غلام خود را در اينباره سرزنش نكرد و هيچكدام يك از آن سه نفر از اين پيش آمد اندوهى بخود راه ندادند و شروع بدنباله سخن خود كردند؟ همينكه فرداى آنروز شد آنمرد مؤمن بامداد بنزد آن سه نفر رفت و بآنها برخورد كرد كه هر سه از خانه بيرون آمده بودند و مى خواستند بكشتزارى (يا باغى) كه از يكى از آنان بود بروند، پس به آنان سلام كرد و گفت: من هم با شما هستم (و بهمراه شما بيايم؟) گفتند:
 آرى و از او نسبت به پيش آمد ديروز عذر خواهى نكردند و او مردى مستمند و ناتوان بود، پس (براه افتادند) و همين طور كه در قسمتى از راه ميرفتند ناگاه قطعه ابرى بالاى سر آنها آمد و بر آنها سايه انداخت، آنان گمان كردند كه باران است، پس شتافتند (كه باران نخورند ولى) چون ابر بالاى سرشان قرار گرفت يكمنادى از ميان آن ابر فرياد زد: اى آتش، اينان را (در كام خود) بگير و من جبرئيل فرستاده خدايم، بناگاه آتشى از دل آن ابر بيرون آمد و آن سه نفر را در خود فرو برد، و آنمرد مؤمن تنها و هراسناك بماند و از آنچه بر سر آنها آمده بود در شگفت بود و نميدانست سبب چيست؟ پس به شهر برگشت و حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) عليه السلام را ديدار كرد و جريان را با آنچه ديده و شنيده بود باو گفت: