بايد فقط يك «حدّاقلّى» را از دين انتظار داشته باشيم. بنابراين قلمرو دين فقط امور آخرتى را شامل مىشود؛ مسائلى از اين قبيل كه چگونه نماز بخوانيم، چگونه روزه بگيريم، چگونه به حج برويم و در يك كلمه اينكه چه كنيم كه در آخرت به جهنّم نرويم و از اهل بهشت باشيم. در مورد هر آنچه كه دنيوى است بايد به سراغ علم و عقل رفت و هر آنچه را كه مربوط به آخرت مىشود بايد از دين گرفت. و سياست مربوط به امور دنيوى است و اساساً از قلمرو مسائل دينى خارج است. سياست در منطقه حاكميت علم و عقل واقع مىشود و دست دين خود بخود از دامان آن كوتاه است. بنابراين، عالمان علوم اجتماعى و سياست مداران هستند كه بايد در امور سياسى و اداره امور جامعه نظر بدهند و فقيهان و عالمان دين هم بايد به آخرت مردم بپردازند و آنان را نمىرسد كه بر مسند حكومت و سياست بنشينند و اگر چنين كنند، اين كارِ آنان بر هيچ مبناى تئوريك و منطق صحيحى استوار نيست و به بيانى كه گفته شد ضدّ علم و منطق است.
روشن است كه اين بيان، سكولاريزم و جدايى دين از سياست را بسيار برهنهتر و تندتر از آنچه كه در مغرب زمين و پس از رنسانس پيدا شده مطرح مىنمايد.
ارزيابى رابطه دين و سياست
قبل از هر چيز لازم است متذكّر گرديم كه منظور ما از «دين» در اينجا، «اسلام» است و ناظر به ساير اديان نيستيم. بنابراين سؤال اصلى ما از «رابطه اسلام با سياست» است. پس از تذكّر اين نكته كه ضرورى مىنمود،به نظر مىرسد براى ارزيابى رابطه دين و سياست ابتدا بايد
نگاهی گذرا به نظریه ولایت فقیه
رابطه دين با سياست