صفحه ٨٤

بَنِي عَدِيٍّ فَاجْتَهَدَ وَ شَمَّرَ عَشْرَ سِنِينَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ‏ ذِكْرُهُ إِلَّا أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ عُمَرُ ثُمَّ مَلَكَ عُثْمَانُ فَمَلَكَ رَجُلٌ لَمْ يَكُ أَحَدٌ فِي مِثْلِ نَسَبِهِ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ وَ عُمِلَ بِهِ مَا عُمِلَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ وَ ذِكْرُ مَا فُعِلَ بِهِ وَ إِنَّ أَخَا بَنِي هَاشِمٍ يُصَاحُ بِهِ فِي كُلِّ يَوْمٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فَأَيُّ عَمَلٍ يَبْقَى بَعْدَ هَذَا لَا أُمَّ لَكَ لَا وَ اللَّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْنا»؛(12)
  با پدرم بر معاويه[به شام] وارد شديم، پدرم مرتبا نزد او رفت و آمد داشت و در هر جلسه ‏اى كه نزد او بود با وى به گفتگو مى ‏پرداخت و پس از ترك مجلس به نزد من باز مى‏ گشت و برايم بازگو مى‏ نمود و از او به خوبى ياد مى‏كرد و بر عقل و درايت او آفرين مى‏ گفت. در يكى از شب‌ها كه به خانه آمد، خيلى ناراحت بود و از خوردن شام امتناع كرد، ساعتى گذشت كه نه او چيزى مى‏ گفت، نه من، ولى اين سكوت در نظرم بى‏ علت نبود، فكر كردم شايد سكوت به خاطر عملى ناپسند، يا حركتى بر خلاف ادب از سوى من بوده از اين رو به خود جرات دادم و از ناراحتى او پرسيدم، در جوابم گفت: فرزندم امشب از نزد پليدترين و خبيث‏ترين مردم روى زمين آمده ‏ام! گفتم: او كيست؟ گفت: معاويه! گفتم: چرا؟ گفت: پس از ساعتى كه با او صحبت مى‏ كردم، از او خواستم يا اميرالمؤمنين، اكنون كه عزت تو بالا گرفته و به حد عالى رسيده است چه خوب است، دامن عدالت را گسترش داده و رفتارت را نيكوتر كنى و به