صفحه ٢٠

بپرسيم با کدامين عقل بايد زندگي کنيم عقل جزيي بشري، يا عقل کلّي الهي؟
  گرفتار گذشته، نگران آينده
  گاهي آن‌قدر به پريشاني عادت کرده‌ايم و از آرامش و اعتماد محروم هستيم که نمي‌دانيم پريشانيم و همان نوع زندگي را که سراسر پر است از پريشاني، به عنوان زندگي مي‌شناسيم و فکر مي‌کنيم بقيه هم همين‌طور هستند که ما هستيم، و اين يک مصيبت بزرگ است که انسان متوجه نشود شمع زندگي او در حال سوختن است بدون آن‌که بهره‌اي از آن سوختن برده باشد، يا نگران آينده است و مشکلات غير قابل پيش‌بيني و يا نگران نظر مردم است که او را نپذيرند. مولوي در رابطه با نگراني از آينده مي‌گويد:
   عمر من شد فديه‌ی فرداي من        وای از این فردای ناپیدای من

   هين مگو فردا! که فرداها گذشت        تا به کلی نگذرد، ايام کشت

  اين شعر تذکر خوبي مي‌دهد که عمر انسان فداي فرداي ناپيدا مي‌شود! چون همواره مي‌گويد: فردا چه کنم؟ و باز فردا که آمد، مي‌گويد: فردا چه کنم؟ و عملاً همواره توجه و نظرش به سوي چيزي است که هرگز به آن نمي‌رسد. مولوي مي‌گويد حواست کجاست؟! تمام آن فرداهايي که به دنبالش بودي، گذشت، تو هنوز به دنبال فردايي و همه‌ي فرصت‌هاي عمرت را در توجه به فرداها تمام کردي و از رشد شخصيتي که در قيامت نياز داري محروم گشتي.