صفحه ٢١

  روزگار کاشتن و فرصتِ به ثمررساندن مزرعه‌ي عمر به سر آمد و تو هنوز به دنبال ناکجاآبادها هستي؟ مثل آن گاوي که هر روز علف‌هاي مزرعه‌اي که برايش آماده کرده بودند مي‌خورد و شب هنگام با توجه به اين‌که علف‌هاي مزرعه را خورده است، نگران بود که فردا چه بخورم. مولوي در اين رابطه مي‌گويد:
   يك جزيره هست سبز اندر جهان       اندرو گاوي است تنها خوش‌دهان

   جمله صحرا را چرد او تا به شب       تا شود زَفْت و عظيم و منتجب

   شب زانديشه كه فردا چه خورم       گردد او چون تار مو لاغر زغم

   چون برآيد صبح بيند سبزْ دشت       تا ميانْ رَسته قصيلِ سبزْ كَشت

   انــدر افـتد گـاو بـا جوع‌ُ الْبَقـَر       تا به شب آن را چرد او سر به سر

   بــاز شب انـدر تب افـتد از فزع       تـا شود لاغـر زخـوفِ منتـجع

   كه چه خواهم خورد فردا وقت خَور        سال‌‌ها اين است خوف اين بقـر

   هيچ ننديشد كه چندين سال من         مي‌خورم زين سبزه زار و زين چمـن

   هيچ روزي كم نيـامد روزيــم         چيست اين ترس و غم و دلسوزيم

   باز چون شب مي‌شود آن گاوِ زفت        مي‌شود لاغـر كه آوه رزق رفت

  مولوي بعد از اين‌كه اين مثال زيبا را مطرح مي‌كند و ما را متوجّه‌ي ضعف بينش اين گاو مي‌نمايد كه چگونه از نظام الهي كه همواره در حال فيضان رزق به بندگانش است، غافل است، مي‌گويد:
   نفسْ،آن‌گاواست‌و‌آن‌دشت،‌اين‌جهان       كه همي لاغر شود از خوف نان

   كه چه خواهـم خورد مستقبل عجـب       لـوت فردا از كجـا سازم طلـب