صفحه ٣٤

  حال بشنويد از استاد که در اثر تلقينِ شاگردان مريض شده است و استخوان‌هايش درد مي‌کند و مغزش مي‌سوزد و عرق مي‌کند:
   جامه خواب افکند و استاد اوفتاد        آه آه و ناله از وي مـي‌بـزاد

  رختخواب استاد را پهن کردند و او همين‌طور احساس درد مي‌کرد و ناله سر مي‌داد. بچه‌ها که منتظر چنين موقعيتي بودند تا از درس و استاد راحت شوند، در کوچه‌ها پراکنده و مشغول بازي بودند. مادران بچه‌ها متوجّه ‌شدند که استاد مريض شده‌ است و پس از چند روز از راز مريض‌شدن او آگاه شدند، سراغش آمدند و جريان را بازگو کردند. استاد گفت: نه، بچه‌ها دروغ نمي‌گويند. مادران گفتند: سر شما کلاه گذاشته‌اند. استاد گفت: نه، به وضوح مشخص است که من مريضم، چون مشغول درس و بحث بودم متوجه اين بيماري که در درونم بود نشدم.
   من بُدم غافل به شغل قال و قيل        بود در باطن چنين رنجي ثقيل

  من و شما نيز ازآن استاد بالاتر نيستيم؛ به اين طرف و آن طرف مي‌رويم، با آدم‌هاي معمولي مي‌نشينيم، مي‌گويند: مواظب باش بدبخت نشوي!(14) فقط پول! فقط مقام!! و پيوسته اين امور دنيايي را براي ما مهم جلوه مي‌دهند. ما نيز مثل استاد بيمار شده‌ايم، پذيرفته‌ايم خوشبختي ما به پول و مقام است. بيدار شويد و خود را از اين تلقينات نجات دهيد!