تا يكى مهمان درآمد وقت شب كو شنيده بود آن صيتِ عجب
گفت: كم گيرم سرو اشكمبه اى رفته گير از گنج جان، يك حبّه اى
عمده تفاوت در همين موضع گيرى نسبت به مرگ و زندگى است كه اين فرد جديد نسبت به قبلى ها داشت كه گفت: گيرم اصلًا اين تن را نداشتم و از گنج جان يك حبه اى كم بشود، مگر چه مى شود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كيستم نقش، كم نايد چو من باقيستم
اگر صورتِ تن برود، جان من كه يك حقيقت باقى است كه نمى رود.
چون تمنّوا موت گفت: اى صادقين صادقم، جان را بر افشانم برين
خدا فرمود: اگر در دوستى خدا صادقيد، تمناى مرگ كنيد، حالا من مى خواهم به جهت اثبات دوستى ام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانيد.
قوم گفتندش كه هين اين جا مَخسب تا نكوبد جان ستانت همچو كسب