صفحه ٢٦

بزرگى بر عليه پاپ گرديد و سرانجام به رنسانس منتهى شد. يكى از نتايج مهمّ رنسانس، كه توسّط برخى از رجال دينى و روحانى مسيحيت هم مورد تأكيد قرار گرفته بود، تقبيح رفتار كليساى كاتوليك و دخالت آن در امور مربوط به جامعه و از جمله امور سياسى بود. گفته شد آن‌چه كليساى كاتوليك تا آن زمان ترويج و عمل كرده انحراف از تعاليم مسيحيت بوده و مسيحيت اصيل، دينى است كه در آن حكومت نباشد و به كار سياست نپردازد و به تقويت و تحكيم رابطه انسان با خداى خودش در داخل كليسا محدود شود. نتيجه گرفته شد تمام مصيبت‌ها و محروميت‌ها و عقب افتادگى‌هاى اروپا در طّى اين چند صد سال ريشه در كليسا و تعاليم آن دارد؛ پس بايد آنها را از صحنه بيرون كرد. محورهاى عمده تعاليم كليسا عبارت از خدا و آسمان و ملكوت بودند. تصميم گرفتند بجاى اين تعاليم كه عوامل مصيبت زا و ترمز دهنده جامعه بودند تعاليم و شعارهاى ديگرى را مطرح كنند؛ بدين ترتيب كه بجاى خدا مى‌گوييم انسان؛ بجاى آسمان مى‌گوييم زمين و بجاى ملكوت هم زندگى را قرار مى‌دهيم.
‌‌ به اين صورت بود كه شعار «خدا، آسمان، ملكوت» جاى خود را به سه محور ديگر يعنى «انسان، زمين، زندگى» داد و حساب دين را از مسايل جدّى زندگى جدا كردند و گفتند مسائل زندگى را بايد دنيايى و در زمين حلّ كرد نه آن كه به سراغ خدا در ملكوت آسمان برويم. اين گرايش بنام سكولاريسم، يعنى اين جهانى و دنيايى، معروف شد و براساس چنين تفكّرى بود كه گفته شد اگر خدايى و دينى هست و كسى به آن معتقد است خودش مى‌داند و خداى خود؛ به كارهاى اجتماع نبايد ربطى پيدا كند. جاى دين در كليسا و معبد است؛ آن جا هرچه مى‌خواهيد گريه و نيايش و توبه كنيد امّا وقتى از در كليسا بيرون آمديد و قدم به صحنه